داستان کوتاه نوجوان | داستان «رشته‌ی دودلی»، اثر بهاره قانع نیا
  • کد مطالب: ۹۰۶۴۲
  • /
  • ۲۵ آذر‌ماه ۱۴۰۰ / ۱۴:۲۶

داستان کوتاه نوجوان | داستان «رشته‌ی دودلی»، اثر بهاره قانع نیا

مدتی‌ است ۲ تا شده‌ام، ۲ آدم عجیب و‌ غریب، ۲ آدم‌ کاملا متفاوت از هم که یکی در شرق نشسته است و یکی در غرب.

بهاره قانع نیا - مدتی است ۲ تا شده‌ام، ۲ آدم عجیب و غریب، ۲ آدم کاملا متفاوت از هم که یکی در شرق نشسته است و یکی در غرب.

۲ تا شده‌ام، ۲ تا آدم که با هم سر ناسازگاری دارند و چشم دیدن هم را ندارند: یکی که می‌آید، آن یکی می‌رود.

اولی پسری عاقل آینده‌نگر درس‌خوان که سخت عاشق رشته‌ی ریاضی است و یکسره گوشش را به نصیحت‌های دیگران سپرده است و دومی پسری شوخ، سربه‌هوا و هنردوست.

حرفم که تمام شد، آقای محسنی، مشاور مدرسه، دستی به مو‌های کوتاه سفید و سیاهش کشید و بعد از کمی سکوت گفت: «پس برای همین‌هاست که هنوز دودل مانده‌ای و نتوانسته‌ای رشته‌ی مورد نظرت را انتخاب کنی!»

سری تکان دادم و گفتم: «آقا، راهنمایی‌ام کنید چه‌کار کنم. همه‌ی دوستانم رشته‌های موردعلاقه‌شان را انتخاب کرده‌اند. توی مدارس موردنظرشان ثبت‌نام کــــرده‌اند. آن وقــــت، من هنوز نتوانسته‌ام بین رشته‌ی ریاضی و طراحی صفحات وب یکی را انتخاب کنم.»

حرفم که تمام شد، آقای محسنی یک‌دفعه از جایش بلند شد. کتش را درآورد و روی جالباسی‌ای که پشت در آویزان بود گذاشت؛ و گفت: «نظر پدر و مادرت را پرسیده‌ای؟»

گلویم را صاف کردم و با اعتماد به نفس گفتم: «آن‌قدر مرا قبول دارند که همه‌چیز را به خودم واگذار کرده‌اند.»

آقای محسنی لبخند شیرینی زد و گفت: «می‌دانی؟ تو تنها نیستی! شاید خیلی‌ها شبیه به تو باشند. مثلا خود من سال‌ها قبل درست جای تو نشسته بودم، همین‌طور مضطرب و دودل.

خوب یادم هست بلوز و شلوار سفیدی پوشیده بودم و همراه دایی‌ام که معلم بود آمده بودم مدرسه برای انتخاب رشته. شب قبلش تا دیروقت در خانه‌ی دایی‌ام مانده بودم تا از او راهنمایی و کمک بگیرم.

یادم هست از علاقه‌هایم گفته بودم، از دوچرخه‌سواری و فوتبال و تیروکمان‌بازی و اینکه بیزارم از درس‌خواندن و مشق‌نوشتن.

دایی‌ام نگاهی به کارنامه‌ی پر از نمره‌ی بیستم انداخت و گفت: «تازه متنفری و این وضع نمراتت است؟!» بعد هم دست گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «حیفت نمی‌آید از این همه استعدادی که خدا به تو داده؟!»

و حرف‌های زیادی زد و دست آخر راضی‌ام کرد بروم رشته‌ی انسانی و در کنارش هرقدر دلم خواست دوچرخه‌سواری کنم و فوتبال بزنم و تیروکمان‌بازی کنم.

دایی‌ام هم مرد باتجربه‌ای بود و هم معلم بسیار خوبی. یادم هست که حرف قشنگی زد. گفت: «پسرجان، دنیا آن‌قدر منتظر نمی‌ماند تا تو بخواهی همه‌چیز را خودت به‌تن‌هایی تجربه کنی.

گاهی لازم است از تجربیات بقیه‌ی آدم‌ها استفاده کنی. به نظر من، تو می‌توانی آن‌قدر خوب درس بخوانی که در کنکور رتبه‌ی ۲۲ را بیاوری و هم از زندگی و نعمت‌هایش لذت ببری پس آینده‌ات را فدای شادی‌های زودگذر نکن.»

این‌طوری شد که من در خدمت پسر گلی مثل شما هستم. هم دکترای مشاوره دارم و در مدرسه‌ی شما کار می‌کنم و هم یک دوچرخه‌سوار حرفه‌ای با چندتا مدال مختلف هستم.»

دلم آرام گرفت از مثالی که آقای محسنی زد. یک‌دفعه آن ۲ آدم عجیب و غریب درونم که یکی در شرق نشسته بود و یکی در غرب به هم نگاه کردند.

آن ۲ تا آدم که با هم سر ناسازگاری داشتند و چشم دیدن هم را نداشتند، به روی هم لبخند کم‌رنگی زدند.

پسر عاقل آینده‌نگرِ درس‌خوان که سخت عاشق رشته‌ی ریاضی بود، دست راستش را دراز کرد و دست چپ آن پسر هنردوست را که عاشق طراحی صفحات وب بود به دوستی فشرد.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.